خلوتی ساکت وسرد در اتاقم
سجاده ام پرازتشبیح ودعا
این همه مشتاق شدم؟درشگفتم با خود...که چرا خاک شدم؟با من چه کردی؟
تو چرا سنگ شدي؟ من چرا اين همه دلتنگ شدم؟من چه کردم باتو؟
که رهایم کردی؟
بایست تو بمان با قلبت،تو بمان بامن،اما من میروم شهربه شهر
ميكنم از سر هر كويی گذر
روز و شب ميگردم، تا بيابم او را
او همان گمشده پاك من است
او همان مرهم دستان من است
اگر تو سرد شدي، مهر او گرمتر از خورشيد است
تو اگر با دل من قهر شدي، مهر او تا به ابد جاويد است
بایست تو بمان با قلبت،تو بمان اما من...
با همان قلب ترك خورده و آن عشق نجيب، باز خواهم آمد از همان شهر غريب
و تو را خواهم ديد كه در اندوه همين حادثه پر پر شده ايي
روز ويراني تو روز ميلاد من است
و تو آنروز پشيمانتر از امروز مني
تا بهاري ديگر لحظه ها میگذرند.
و تو هم ميگذري
مثل يك بيگانه، يك حادثه، يك سايه
نقش يك خاطره است و فقط آنچه بجا ميماند،
تلخ ترین حادثه قصه
كه براي منه ساده، منه بي انديشه،می ماند...
:: بازدید از این مطلب : 1567
|
امتیاز مطلب : 162
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38