ما دو مسافر بودیم ، یکی از شرق و دیگری از غرب ...
ما دو مسافر بودیم ، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد ...
او بار شراب داشت و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم !
او شراب فروش بود و من، مشتری مسلم کالای او بـــودم ...
و هردو به یک شهر می رفتیم و هردو به یک میهمان سرای
به راستی که ما برای هم بودیم و برای هم آمده بودیم ...
************
شبانگاه چون خستگی راه دراز با خفتن نیمروز تمام شد هردو به چایخانه رفتیم ،
نشستیم و به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس...
او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید...
نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید ..
و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم : به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟
و او، شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت : هفت بار پوست روباه با خود آورده ام !
و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که کالایی گرانبها با خود آورده بود
گفتم : فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام ...!
و باز گفتیم و باز شنیدیم تا پاسی از آن تیره شب گذشت ومن، دلتنگ از نیرنگ به بستر خویش
رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاه سحر...
************
روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم !
و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست ...!
به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم ، سر در میان دو دست گرفتم و گریستم ...
بیگانه مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر و در دیدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم ..
چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خويش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم ...
************
ما دو مسافر بودیم ، یکی از شرق و دیگری از غرب
ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم و اندوهی گران به بار آوردیم !
من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد..
به راستی که ما برای هم آمده بودیم، و ندانستیم ...
از کتاب آرش در قلمرو تردید، اثر نادر ابراهیمی
:: بازدید از این مطلب : 1611
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40